صبح کز چشم فلک اشک ثريا مي‌ريخت

شاعر : خواجوي کرماني

مهر دل آب رخم ز آتش سودا مي‌ريختصبح کز چشم فلک اشک ثريا مي‌ريخت
دل شوريده‌دلان مي‌شد و در پا مي‌ريختآن سهي سرو خرامان ز سر زلف سياه
مشک در دامن يکتائي والا مي‌ريختچين گيسوي دوتا را چو پريشان مي‌کرد
و آب شکر بلب لعل شکر خا مي‌ريختشعر شيرين مرا ماه مغني مي‌خواند
چشم دريا دل من لل لالا مي‌ريختدر قدمهاي خيال تو بدامن هر دم
وز لب روح‌فزا راح مصفا مي‌ريختقدح از لعل تو هر لحظه حديثي مي‌راند
از هوا دامن گل برسرصحرا مي‌ريختچون صبا شرح گلستان جمالت مي‌داد
کاب او دمبدم از رهگذر ما مي‌ريختاشک از آنروي ز ما رفت و کناري بگرفت
اي بسا لعل که در دامن خارا مي‌ريختموج خون دل فرهاد چو مي‌زد بر کوه
زان همه سيل که از چشم زليخا مي‌ريختعجب ار مملکت مصر نمي‌رفت برود
خون دل بود که در ساغر صهبا مي‌ريختمردم ديده‌ي خواجو چو قدح مي‌پيمود